۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

همگرايي منطقوي

همگرايي منطقوي/16.5.2009داکتر مهديمعلومات مختصر درمورد نويسنده مقاله : داکترمحيي الدين مهدي – نويسنده و فعال سياسي افغانستان. نظر نويسندگان مقالات ممکن است مغاير با موضع اداره "فارسي.رو" باشد. همگرايي منطقوي از مباحث علم جيوپوليتيک است و به تبع ازاصل خود، بحثي است تازه که بعد از جنگ دوم جهاني، جنبه عملي پيدا کرده است.با توجه به محدوديتهاي طبيعي و سياسي، پراگندگي نوع انسان در روي زمين، تجانسهايي از نوع نژادي، فرهنگي (زباني، ديني) و تاريخي بوجود آورده است. شرايط خاص سياسي سده هاي اخير، علي رغم اين تجانسها، محدوده هاي معين جغرافيايي را تبديل به قلمرو حاکميت سياسي ساخته که کشور ناميده مي شود. مهمترين شرط - از آن شرايط خاص سياسي سده هاي اخير - ظهور و عروج ناسيوناليزم (مليت گرايي) در اروپا است؛ پديده ي که به دو جنگ عالمگير منتهي شد.اما پس از جنگ دوم، به تدريج جاي پديده ي ناسيوناليزم را، همکاريهاميان کشورها گرفت و در سال 1946، مفکوره ي اتحاديه ي اروپا از جانب وزير خارجه ي وقت فرانسه مطرح گرديد. ميدانيم که کشورهاي اروپاي غربي، وجوه اشتراک فراوان ميان خود دارند: در دوره ي امپراطوري روم (حدود200ق م تا470م) اين منطقه يک واحد سياسي بحساب مي آمد؛ در قرون وسطي، اين مجموعه يک واحد ديني زير چتر کليساي کاتوليک روم بود. اگر از نمونه هاي کوچک قومي چشم پوشي کنيم، تمام اروپاي غربي به دوخانواده ي زباني لاتين (ايتاليا، فرانسه، اسپانيا، پرتگال) و ژرمن (آلمان، اطريش، انگليس، سکانديناوي) تعلق مي گيرد.با اين حال،از اواسط قرن پانزدهم تا ختم جنگ دوم جهاني (حدود600 سال)، اروپا دستخوش جنگ و بحران بود.همانطوريکه اشاره کرديم، انگيزه ي اساسي اين جنگها، رشد ناسيونالسيم بود که بعدها،منافع استعماري کشورهاي بزرگ اروپايي، در خارج قلمرو اروپا،آنان را رو در روي هم قرار مي داد. اروپاي صنعتي و مستعمره جو، ميراث شوم ناسيوناليسم را، به عنوان بهترين و برترين راهکارسلطه بر ديگران، با خود به آسيا وافريقا بردند. هم درآسيا وهم درافريقا، زون هاي معين تاريخي- فرهنگي وجود داشت که از قرنهاي متوالي بدينسو، يک واحد سياسي شناخته شده را تشکيل مي دادند. حضور استعمارگران در اين زون ها (مناطق)، باعث گسستگي اين توالي تاريخي، و افتراق اين همبستگي فرهنگي شد. يکي از مهمترين زون هاي تاريخي- فرهنگي آسيا، منطقه ي جنوب غرب آسيا است که کشورهاي هند، پاکستان، افغانستان، آسياي ميانه – (قسماً) قزاقستان، قرقيزستان، ازبکستان، تاجيکستان، ترکمنستان - ايران و آذربايجان در بر مي گيرد. اين منطقه داراي تجانسهاي ذيل است: 1- عمدتا شامل دو خانواده ي زباني آريايي (هندي، اردو، فارسي دري، پشتو، بلوچي، کردي) و ترکي (ازبکي، قرغزي، ترکمني، قزاقي، آذري) مي شود.اما ازلحاظ تاريخي، تمام اين منطقه قلمرو زبانهاي هندي و ايراني به حساب مي آيد. 2- اين منطقه محراق خيزش مدنيت اسلامي است که تا قرن دهم هجري (ظهوري صفويه و تشکيل دولت گورکاني هند)، اکثراً از يک مرکز اداره مي شده است. اين مرکز يا در نيشاپورخراسان بوده (طاهريان)، يا در سيستان (صفاريان)، يا در فرارودان (سامانيان) يا در غزني و لاهور (غزنويان)، يا در فيروز کوه (غوريان)، يا در خراسان (سلجوقيان)، يا در اورگنج خوارزم (خوارزمشاهيان)، يا در سمرقند فرارودان (تيموريان) يا درهرات و کابل (اخلاف تيمور)، و يا در آگره و دهلي هند (بابريان)، يا در مشهد خراسان (افشاريه) و يا در کندهار سيستان (ابداليان). با اين حال، تاريخ به ندرت ياد آور رو يا رويي هاي قومي بوده است. آنچه براي مردم اين منطقه اهميت داشه، وجهه ي فرهنگي زمامداري بوده که دست به دست اقوام مي گشته و کسي را ياراي دم زدن از سلطه ي قومي نه مي داده است. همانطوريکه اشاره کرديم، از اواسط قرن هژدهم، انگليسها از شرق و روسها از شمال اين قلمرو را مورد هجوم قرار دادند و با تحرک عصبيتهاي قومي، هم زمينه ي نفوذ و تسلط خود، وهم زمينه ي تجزيه هاي بعدي را فراهم آوردند. با توجه به اين نکته که هيچ يک از واحدهاي سياسي موجود (کشورها)، در هيچ مقطع تاريخ، کشور مستقلي نبوده است، بلکه بخشي از يک قلمرو واحد تاريخي- فرهنگي بحساب ميآمده، تجزيه ي اين کل به کشورهاي متعدد، هرگز نمي تواند آن تجانس تاريخي- فرهنگي را حفظ کند. از اينجاست که مي بينيم در هر يک از کشورهاي موجود، اسباب تنش آفرين و محراق بحران زا تعبيه شده است. منازعات آذربايجان و ارمنستان بر سر قره باغ؛ منازعات ايران، ترکيه و عراق بر سر پراگندگي قوم کرد؛ منازعات افغانستان و پاکستان روي مسله ي پراگندگي قوم پشتون؛ منازعات تاجيکستان و ازبکستان بر سر پراگندگي اقوام تاجيک و ازبيک؛ منازعات هند و پاکستان بر سر کشمير؛ منازعات تاجيکستان و ازبکستان بر سر توزيع اقوام تاجيک و ازبيک؛ منازعات ازبيکستان و ترکمنستان بر سر خوارزم و چهارجوي. در اين ميان، بسياري از اين کشورها، هنوز در تقلاي تثبيت هويت هستند: پاکستان، افغانستان، تاجيکستان، ازبکستان، ترکمنستان و تا حدودي آذربايجان؛ زيرا چنانکه گفتيم، هيچ يک از کشورهاي مذکور حضور تاريخي نداشته اند؛ از همينرو تمام اين کشورها دست به جعل اسناد تاريخي مي زنند و جغرافياي سياسي موجود کشور خود را با واقعيتهاي تاريخي مشترک، که در محدوده اين جغرافياي سياسي نمي گنجد، تطبيق مي کنند و مي خواهند شطي از سير متوالي حوادث تاريخي را به نام قومي که اسم کشورشان از آن گرفته شده، جاري سازند. بعضي از اين کشورها براي حفظ وجود خود ارتش مسلح به بمب اتومي هم سامان داده اند؛ ولي نميتوان باور کرد که بدون عطف توجه به واقعيتهاي تاريخي و بدون دست يازي به راهکارهاي تشنج زدا بتوان امنيت را درمنطقه تامين کرد. به نظر مي رسد که وضع سياسي اين منطقه ي معين، بي اندازه ملتهب است؛ هر گونه تغيير در جغرافياي سياسي کشوري، بطور بي اختيار و زنجيره اي ؛تغييرات در بقيه کشورها را به دنبال خواهد داشت:تجزيه ي يک کشور بر مبناي قوم و زبان، تجزيه هاي بعدي بر اين مبنا را به دنبال دارد. ملتهب ترين کانون در منطقه نوار مرزي ميان افغانستان و پاکستان است؛ بخش عمده ي پشتونها در پاکستان زندگي مي کنند، با اينحال بعد از تحولات اخير و با جا گرفتن حلقات معيني در رهبري دولت افغانستان، در يک حرکت لغزنده، بحران روي نوار مرزي ميان دو کشور تمرکز يافته است. حلقات مذکور بدون توجه به واقعيتهاي تاريخي اشاره شده در بالا- فقط با انگيزه ي برتري جويي قومي – خواهان بر هم زدن موازنه در دو کشور و بالتبع در منطقه –هستند. اين تحريکات پس از حضور نيروهاي بين المللي به رهبري امريکا در افغانستان، شدت گرفت. حلقات مذکور مي کوشند پاي نيروهاي بين المللي – مخصوصاً امريکا را به آن طرف ديورند بکشند، و بارها گفته اند که براي از بين بردن تروريزم بايد به لانه هاي تروريزم حمله کرد. به نظر مي رسد که اين اشتياق از افوهاتي ناشي شده باشد دال بر اراده ي امريکا در تجزيه ي کشور پاکستان. با آنکه نمي توانيم اين امر را يکسره نفي کنيم، مع الوصف، در حال حاضر زمينه هاي عيني آن هرگز ميسر نيست. مثال ديگر- همانطوريکه اشاره کرديم-منازعه ي آذربايجان و ارمنستان بر سر قره باغ عليا است. قره باغ عليا منطقه اي آذري نشيني است که مطابق تقسيمات اداري شوروي سابق (که بعدها به «تبرتقسيم» مسما شد.) در قلمرو ارمنستان قرار گرفت. پس از فرو پاشي شوروي، آذربايجان چتر حمايه ي امريکا را بر سر گرفت و با استفاده از اين حمايه داعيه ي الحاق قره باغ به اذربايجان را بلند کرد. اما طي سه سال جنگ و به التهاب کشانيدن منطقه، چيزي نصيبش نشد. هيچ نشانه اي دال بر تمايل قدرتهاي بزرگ بر آوردن تغييرات در جغرافياي سياسي کشورهاي منطقه وجود ندارد. به قول پروفيسور«آلبرت اشتايل» (استاد افغانستان شناسي دانشگاه زوريخ سويس) جهان کشور پاکستان را با همين حدود اربعه به رسميت مي شناسد. در سازمان ملل در عين اينکه نقشه ي سياسي پاکستان با همين حالت موجود رسميت دارد، هيچ پرونده اي مبني بر مورد نزاع بودن تماميت ارضي آن کشور وجود ندارد. به راستي پيمودن چنين راهي بسيار دشوار است، باز کردن حساب روي حضور نيروهاي بين المللي و از طريق آنان دست يابي به هوسهاي نشنليستي بخردانه نيست. چه، در يک محاسبه ي سرپايي، حضور اين نيروها به نفع کشور پاکستان تمام شده است: جامعه ي جهاني بالاتفاق نوار مرزي ميان افغانستان و پاکستان را مامن و لانه ي تروريزم و بنياد گرايي مي شناسند. بنابرين پاکستان با توجه به حضور نيروهاي بين المللي در افغانستان، در تحکيم سلطه و حاکميت خود بر نوار آن سوي ديورند افزوده است (کاري که پيش از اين، در موقع حضور ارتش شوروي سابق کرده بود). اين در حاليست که اوضاع افغانستان بيش از پيش بحراني ترشده و با افشاي تمايلات حلقه هاي معيني در رهبري دولت بر گسترش شوونيزم حاکم، بي باوري و عدم اعتماد ميان ساير اقوام ساکن در کشور اوج گرفته است. نگراني عمده اينجاست که اگر اين مسله قبل از خروج نيروهاي بين المللي حل نه گردد، افغانستان بعد از خروج نيروهاي بين المللي هرگز توان ايستادگي در برابر پاکستان را نخواهد داشت. پس مي توان نتيجه گرفت که بر گردانيدن اقوام بر جغرافياي سياسي معين، يا تشکيل کشورها بر مبناي قوم واحد، نه امر ممکنست و نه امر معقول. کشورهاي تازه تشکيل (پس از فروپاشي شوروي) طعم اين داعيه را تازه مي چشند، اما براي عقب ماندگي تاريخي و فرهنگي افغانستان، جز دنبال کردن بيهوده ي اين داعيه، نمي توان علت ديگري پيدا کرد. اين داعيه، تنها در ربع آخر قرن بيست، سه بارپاي نيروهاي خارجي را به منطقه کشانيده است. تو خود حديث مفصل بخوان از مجمل، در حاليکه از تغييرات منفي و مدهش بيرون از اختيار و زنجيره اي در سطح جغرافياي سياسي منطقه (در صورت آزمايش يک نمونه) ذکر به ميان آورديم، آيا نميشود سخن از يک روند بازدارنده و يک عقب گرد مثبت و مثمر تاريخي به ميان آوريم؟ اروپا پس از ششصد سال جنگ بر مبناي تجانسهاي قومي، دريافت که گونه ي ديگر از همزيستي بدون توجه به تجانسهاي زباني و نژادي هم وجود دارد: مللي که جنگهاي صد ساله، سي ساله، هفت ساله و دو جنگ خانمان سوز جهاني را - به خاطر يکدست ساختن نفوس کشورها از منظر قومي و زباني - پشت سر گذاشتند، اينک با از بين بردن ارزش حقوقي مرزها ميان خود، به آن چيزيکه نه رسيده بودند دست يافتند: اينک مرز ميان اطريش و آلمان، مرز ميان آلمان و لوکزامبورگ، مرز ميان چک و آلمان، مرز ميان بلژيک و آلمان، مرز ميان آلمان و هالند....فس عليهذا مانع رسيدن ژرمن نژادها و آلماني زبانها به همديگرنمي شود. گويي اين سخن مولانا بزرگ را تازه در يافته اند که: اي بسا هندو و ترک همزباناي بسا دو ترک چون بيگانگانپس زبان محرمي خود ديگراستهمدلي از همزباني بهتراست(مولانا) بياييد به اين واقعيت تن دهيم که هيچ کشوري در منطقه آسياي جنوب غربي (به شمول آسياي ميانه) بر اساس رفرواندوم يا همه پرسي تشکيل نشده است؛ بنابرين و بالتبع اقوام ساکن اين کشورها متجانس نيستند و به صورت اقليتهاي قومي در کشورهاي متعدد پراگنده اند. ترکها و فارسي زبانان، بيش از ديگران دچارتجزيه و تشتت شده اند. کردها و بلوچها به همين ترتيب؛ در اين ميان کمترين آسيب را از نظر پراگندگي نفوس، پشتونها ديده اند، زيرا با چشم پوشي از بخشي از آنها که ساکن هندوستان اند، کلاً در دو کشور پاکستان و افغانستان موقعيت دارند. حال اگر اين داعيه را در هر يک از واحدهاي قومي و زباني در هريک از کشورهاي منطقه دنبال کنيم (دليلي هم ندارد که فقط يک قوم حق دنبال کردن آنرا داشته باشد لاغير) بي ترديد منطقه را به جهنم تبديل خواهيم کرد. در حاليکه دلايل همگرايي در اين منطقه، بسا موجه تر، عيني تر و عملي تر از دلايلي است که در اروپا وجود دارد. مهمترين و اساسي ترين وجه مشترک ميان ملل اين منطقه همانا دين اسلام است. اسلام به عنوان محور اصلي همدلي در منطقه حضور هزار و چهار صد ساله دارد و مايه ي اصلي «فرهنگ مشترک» ميان اقوام ساکن در اين سرزمين است. اسلام زماني عاجز از اجراي نقش وحدت ساز خود ميان مردم اين سرزمين شد که علاوه بر تهاجم استعمار، از آن ايديولوژي احزاب سياسي وابزاري براي دست يابي به قدرت ساختند. در حاليکه اين آيين هنوز ميتواند بيش از هر عنصري يعني، فراتر از نژاد، زبان و قوم عمل کند. در بستر زمينه ي سياسي و ديني که اسلام بوجود آورده بود، فرهنگ مشترکي - اعم از ادبيات (به معناي وسيع کلمه) و تاريخ شکل گرفت که حضورهمه ي اقوام در آن متجلي است. در بخش اعظم تاريخ تمدن اسلامي، دين، ادبيات، و تاريخ ملل ساکن در اين منطقه، زباني پيدا کرد که باز هم حضور فکري و جسمي اقوام در آن روشن است. زبان فارسي دري بحيث زبان بين الاقوامي (Lingua Franca) رشد کرد و بلا استثنا تمام اقوام ساکن درين منطقه احساسات، ذهنيات و تفکرات خود را در قالب اين زبان بيان کردند و هر يک در رشد اين زبان سهم ارزنده گرفتند. استعمار چه در آسياي ميانه، و چه در سرزمين هند، براي پارچه پارچه کردن مردمان ساکن آن جاها، ابتدا اقدام به گرفتن زبان تفاهم از آنان کرد تا جاييکه تجانسهاي انکار ناپذير در برابر آنان قد علم مي کرد، به تجزيه ي زبان واحد به انواع ايراني، ماورالنهري، افغاني و هندي دست مي زد. اين روند تا جايي پيش رفت که اينک بعضي گمان مي کنند که زبان فارسي دري، زبان قوم خاصي بنام تاجيک باشد؛ درحاليکه در رويش و آرايش اين زبان، ترک به قدر تاجيک، هندو به قدرهر دو، و افغان به قدر هر سه سهم داشته است. و اما گذشته از اشتراکات تاريخي و فرهنگي، پيوستگي جغرافيايي - و به تبع از آن - منافع مشترک اقتصادي که تک مايه بودن آبها و معدنها اساس آنست، خود از اهمّ دلايل براي همگرايي است. منازعات بر سر آب ميان تمام کشورهاي منطقه وجود دارد؛ به همين ترتيب مناقشه ميان بعضي کشورها بر سرمنابع معدني که پيش از اين اشاره رفت. ولي بايد توجه داشت که در حال حاضر مهمترين دليل براي همگرايي، دليل يا دلايل امنيتي و سياسي است. به نظر بنده شناخته شده ترين منفذ براي ايجاد بي امني در کشورهاي منطقه، قابليت بيش از حد تحريک پذير بودن اقليتهاست. اين منفذ هم براي کشورهاي منطقه وهم براي قدرتهاي غربي زمينه ي ايجاد بي امني و مداخله ي بعدي را فراهم کرده است. نکته ي در خور تامل اينست که کشوري مثل افغانستان که علاوه بر داشتن منفذهاي فراخ، کشوري محاط به خشکه است، بيش از ديگران از چالشهاي مرزي و منطقوي آسيب مي بيند. حلقات برتري جوي اطراف رهبري دولت افغانستان، با تشديد مخاصمت باهمسايگان شرقي و غربي (ايران و پاکستان که هر دو از نعمت دسترسي به آبهاي بين المللي بهره مند هستند) خواب بستن پل هوايي ميان افغانستان و امريکا را مي بينند. در حاليکه عقل سليم حکم مي کند که اساسي ترين، ارزانترين و سهل ترين راه رشد افغانستان، صلح و سازش با تمام همسايگان - مخصوصاًهمسايه هاي شرقي و غربي - آن است. گفته مي شود که افغانستان از موقعيت مهم استرتژيک برخورداراست؛ اما بايد توجه داشت که اين موقعيت مهم استراتژيک به سود افغانستان نه، بلکه به سود کساني بوده که قصد عبور از آنرا داشته اند. افغانستان به عنوان معبر به سوي هند يا آسياي ميانه، همواره قابل توجه قدرتهاي بزرگ بوده است. حضور کنوني نيروهاي بين المللي نيز با توجه به همين اهميت قابل توجيه است .افغانستان زماني مي تواند از اين موقعيت استفاده ي نيک کند که، نوعيت بازي را دگرگون سازد؛ به اين معنا که جهت حرکت را از مرکزيت خود به اطراف تعيين کند نه بر عکس؛ و اين فقط در صورت پيش گرفتن استراتژي همگرايي منطقوي ميسر است. با توجه به اين نکته که افغانستان در مرکز آن زون تاريخي- فرهنگي قرار دارد که طرح همگرايي منطقوي را در آن مي ريزيم، مي توان تصور کرد که در چنين موقعيتي تمام شاهراههاي تجارتي و ارتباطي، از اين کشور مي گذرد و به سرعت جاي رقابتهاي کشنده ي قدرتهاي جهاني را، اجماع جامعه ي جهاني مي گيرد. همانطوريکه گفتيم، اين به سياست گذاري حاکميت افغانستان تعلق مي رساند که کدام شق را در پيش مي گيرند: همگرايي و همسويي براي منافع مشترک با کشورهاي منطقه، يا واگرايي و ستيزه جويي با آنان را که به ضرر افغانستان و منطقه و به نفع قدرتهاي بزرگ خارج از منطقه مي انجامد. از جانب ديگر، در يک تحليل وسيع تر، منافع افغانستان با کشورهاي بزرگ منطقه – چون روسيه، چين و هند – گره خورده؛ افغانستان نمي تواند مانند جزيره در ميان کشورهايي که در تقسيم بندي هاي سياسي جهاني، "پيمان شانگهاي" را انتخاب کرده اند، در تقابل و دشمني زندگي کند. اين واقعيت را بايد پيمان ناتو به رسميت بشناسد و بر اين گرايش صحه گذارد. گزينش مسير اکمالات لوژستيکي ناتو از راه سرزمين شوروي سابق به افغانستان، مي تواند به جاده ي ترانزيتي، تبادله ي کالا ميان اروپا و جنوب آسيا تبديل شود. بطور خلاصه، اتحاديه ي اروپا، مدلي است که کشورهاي منطقه - از روسيه تا هند – در پيش رو دارند، و بايد به آن تأسي جويند. سخنراني مولف در کنفرانس بين المللي "بحران افغانستان: سناريوهاي ممکن انکشاف" که بتاريخ 8 اپريل به ابتکار مرکز مطالعات افغانستان معاصر در مسکو برگزار گرديد.

هیچ نظری موجود نیست: