۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

انـسان‌های خوب بی‌شـمارند ...!





انـسان‌های خوب بی‌شـمارند ...!




سلام دوستان من ...



وقتی صبح‌ها از خانه خارج می‌شویم تا شب که به خانه برمی‌گردیم، به ندرت کسی را می‌بینیم که لبخندی به لب داشته باشد و یا در نگاهش برق امید و شادی بدرخشد. کسانی که وقتی نگاهشان را به نگاهت می‌دوزند به جای آن که با دستپاچگی نگاهشان را برگردانند به رویت لبخند می‌زنند! آنقدر زیبا لبخند می‌زنند که طرح زیبای لبخندشان روزها و یا حتی ماه‌ها در ذهنت باقی می‌ماند.











همان‌هایی را می‌گویم که برای شروع صحبت همیشه پیشقدم می‌شوند، از دولت، سیاست و اقتصاد نمی‌گویند... از حرفه‌شان برایت می‌گویند، از برنامه‌هایی که در سر دارند، از لذت‌هایی که از زندگی برده‌اند...! دیری نمی‌گذرد که وجودت را سرشار از انرژی می‌کنند!



شاید بگویید:

"اوه آرش، کمی آرام‌تر...! واقعا این انسان‌ها را دیده‌ای؟ آیا کمی رویاپردازی نمی‌کنی؟!"



نه... گمان نمی‌کنم. من این انسان‌ها را دیده‌ام... مطمئنم شما هم آن‌ها را دیده‌اید... اما چرا به ندرت!؟



شاید به این خاطر باشد که ما عادت کرده‌ایم به دلیل بدی‌ها و جنایت‌های عده‌ای از انسان‌ها به همه‌ی آن‌ها بدبین باشیم!



حتما با خود می‌گویید: "خب بعضی از انسان‌ها کارهای بسیار بدی انجام می‌دهند و من برای محافظت از خانواده و کسانی که دوستشان دارم باید به انسان‌ها بدبین باشم."











حرفتان را قبول دارم... اما ما آنقدر به انسان‌های اطرافمان بدبین شده‌ایم که یک لبخند ساده را به هزار جور چیزهای بد تعبیر می‌کنیم! در کمال بی‌انصافی درمورد انسان‌ها قضاوت می‌کنیم! متوجه نیستیم که انسان‌های بسیار خوبی در اطراف ما هستند که بدبینی در مورد آن‌ها بی‌انصافیست...



دلیل این بدبینی هم این است که ما هر روز توسط رسانه‌های خبری بمباران اطلاعاتی می‌شویم که اکثراً درباره‌ی بدی‌ها و جنایت‌های بشر است!!!



اصلا نمی‌خواهم بگویم که رسانه‌ها کار اشتباهی انجام می‌دهند، و یا می‌توانیم جنایت‌ها را نادیده بگیریم. این به دور از انسانیت است...





بی‌غمی عیب بزرگی‌ست!



شاد بودن هنر است

شاد کردن هنریست والاتر

لیک هرگز نپسندیم به خویش

که چون یک شکلک بی‌جان، شب و روز

بی‌خبر از هم، خندان باشیم!

بی‌غمی، عیب بزرگی‌ست،

که دور از ما باد!



"ژاله اصفهانی"





درسته بعضی از انسان‌ها کارهای بد و وحشتناکی می‌کنند... اما آیا واقعا تا این اندازه گسترده‌اند؟



چرا بدی‌ها و جنایت‌ها انقدر در ذهن انسان‌ها بزرگ شده‌ است که باور کرده‌اند همه‌ی زندگی همین است؟!

چون به نسبت خیلی اندک‌اند! چون انحراف از معیارند...

صحبت‌هایم کمی عجیب است، نه؟!











لئوبوسکالیا در کتاب زیبایش به نام "زندگی، عشق و دیگر هیچ" می‌نویسد:



این بدی‌های بشر است که خوراک رسانه‌های خبری‌ست، از خوبی‌های او حرفی نیست! اگر جمعیت جهان را در نظر بگیریم، تعداد سرقت‌ها و تجاوزها به نسبت زیاد نیست. اما وقتی جنایتی رخ می‌دهد، ما حتما خبردار می‌شویم، نه به این خاطر که صرفا خبر است، بلکه به این دلیل که باعث فروش روزنامه می‌شود. مردم از اخبار پر سروصدا خوششان می‌آید! و شر و بدی‌ها را بزرگ می‌کنند!

اما چرا از خوبی‌های انسان در رسانه‌ها به نسبت خبری نیست؟! نه این که وجود ندارند، بی‌شمار اتفاق‌های خوب در جهان می‌افتد، بی‌شمار عشق، بی‌شمار محبت، بی‌شمار انسانیت... چرا آن‌ها را در رسانه‌ها بازگو نمی‌کنند؟

چون معیارند، چون اکثریت‌اند... دلیلی ندارد بازگو کنند...



به عنوان مثال حامیان محیط زیست را درنظر بگیرید:

در رسانه‌ها هیچ خبری از اقدامات خوب آن‌ها نیست، مثلا نمی‌گویند: "حامیان محیط زیست، یک جنگل را از نابودی نجات دادند."

خیلی کم پیش می‌آید همچین خبری را مطرح کنند. اگر هم راهی در رسانه‌ها پیدا کنند این خبر را مطرح می‌کنند:

"جنگلی در آتش سوخت و عصبانیت و اعتراض حامیان محیط زیست را برانگیخت!"

می‌بینید...! این نوع خبر است که برای مردم جالب است...



اینکه انسان‌ها و رسانه‌ها توجه ویژه‌ای به حوادث ناگوار دارند کاملا طبیعی‌ست. و حتی به نظر من این توجه بسیار هم لازم است! اما مشکل از آنجایی شروع می‌شود که ذهن انسان‌ها فریب توجه بیش از حدشان را می‌خورد!











وقتی انسان به این شکل بر جنایت‌ها تمرکز می‌کند، طبیعی است که خوبی‌ها با اینکه اکثریت‌اند به کنار می‌روند. چون انسان روی هر چیزی تمرکز کند آن را بزرگ و بزرگ‌تر تصور می‌کند و متاسفانه به جایی می‌رسد که ناخودآگاه ذهنش دیگر متوجه خوبی‌ها و زیبایی‌ها نمی‌شود. آنقدر خبرهای بد شنیده‌ است که حتی به عشق و زیبایی‌، حتی به یک لبخند هم شک می‌کند!



به نظر من انسان‌ها به کمک رسانه‌های خبری حصاری دور زندگی خود می‌کشند و تمام بدی‌ها و جنایت‌های بشر را در آن جای می‌دهند! و در نهایت در این حصار افسرده شده و باورشان را نسبت به عشق و زندگی از دست می‌دهند.



آرزوی من این است که ما علاوه بر اینکه آگاهی از حوادث ناگوار را امری لازم در زندگی می‌دانیم، عشق و زیبایی‌های زندگی را نیز فراموش نکنیم. و از آن مهم‌تر، باورهای زیبایمان را تسلیم رسانه‌های خبری نکنیم... در عین حال که می‌دانیم بدی هم هست باورمان را نسبت به عشق و مهربانی از دست ندهیم.



من هنوز باور دارم که:

بیشتر انسان‌ها مثل خود ما هستند، به دیگران آسیب نمی‌رسانند، دزدی نمی‌کنند، می‌توان به آن‌ها اعتماد کرد، اغلبشان دلشوره دارند! مهربان‌اند، و رفتارشان دوستانه است...









برگرفته از نوشته "آرش غمخواری" در وبسایت "لبخند زندگی"











































































































































































۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

جنگ اول جهانی و بی طرفی افغانستان




امیرعبدالرحمان خان به‌سال ۱۳۱۹ هجری قمری (۱۹۰۱ میلادی) چشم از جهان پوشید، حبیب الله خان پسر بزرگش بر طبق وصیت پدر برجای وی نشست. حبیب الله خان سیاست انزواگرایی پدر را دنبال کرد، وی همواره با هرگونه تلاش قدرتهای خارجی برای کسب امتیازاتی در افغانستان مخالف بود. حبیب الله خان طب غربی را در کشور رایج ساخت و خرید و فروش برده را نیز لغو نمود، و یک باب مدرسه‌ای عالی را بنابر الگوهای غربی بنام حبیبیه تأسیس نمود.

در صحنه‌ای بین المللی، روسیه و انگلیس طی قرارداد ۱۳۲۵هجری قمری (۱۹۰۷ میلادی) سن پترزبورگ خود یکبار دیگر بر موافقتشان با اینکه افغانستان همچنان بایستی به مثابه‌ای سپری در میانه‌ای این دو قدرت باقی بماند، تاکید کردند. در فاصله کمی بعد از انعقاد این قرارداد جنگ جهانی اول شعله ور شد. افغانستان از هردو سو بشدت تحت فشار قرار گرفت. آلمانها در پی آن بودند که حمایت و یاری افغانستان را نسبت به خودشان در مقابل انگلیس‌ها جلب کنند، سلطان حمید عثمانی (که خود را خلیفه مسلمین میخواند) علیه کفار و مشرکان حکم جهاد داده بود، و آشوب طلبان هندی می‌کوشیدند هر طور شده پای افغانستان را به جنگ بکشند. علی رغم همه اینها امیرحبیب الله کاملاً به قول و قراری که برای حفظ بیطرفی با انگلیس گذاشته بود وفا کرد، و با این کار با مخالفتهای شدیدی در بین مردم خود مواجه شد. وی در مقابل حفظ بی طرفی افغانستان تقاضا کرده بود که با پایان گرفتن جنگ به این کشور استقلال کامل داده شود. اما پیش از انکه با هر نوع مخالفت صریحی از انگلیس برای تضمین این خواسته بگیرد، در سال ۱۲۹۸ ه.ش (۱۹۱۹ میلادی) به شکل مرموزی به قتل رسید.







tack gud

Jag är tacksam för larmet som går ut tidigt på morgonen huset,eftersom det innebär att jag lever

Jag är tacksam för att vara sjuk då och då,eftersom det påminner mig om att jag är frisk för det mesta

Jag är tacksam för mannen som snoser hela natten,eftersom det betyder att han är frisk och vid liv hemma sover med mig

Jag är tacksam för min tonårsdotter som klagar om att göra rätter,eftersom det betyder att hon är hemma inte på gatan

Jag är tacksam för de skatter som jag betalar, eftersom det innebär att jaganställd

Jag är tacksam för de kläder som en plats lite för hake,eftersom det betyder att jag har tillräckligt att äta

Jag är tacksam för trötthet och värkande muskler i slutet av dagen,eftersom det betyder att jag har kunnat arbeta hårt


Jag är tacksam för ett golv som behöver moppning och fönster som behöver rengöras,eftersom det betyder att jag har ett hem


Jag är tacksam för parkering plats finner jag vid farend av parkeringsplats,eftersom det betyder att jag klarar att gåoch att jag har välsignats med transporter

Jag är tacksam för det buller som jag måste bära från grannar,eftersom det innebär att jag kan höra


Jag är tacksam för högen av tvätt och strykning,eftersom det betyder att jag har kläder att bära

Jag är tacksam för att bli pank på shopping efter nya året,eftersom det betyder att jag har nära och kära för att köpa presenter till dem
Tack Gud ... Tack Gud ... Tack Gud




Hoppet som bär mej

Hoppet som bär mejIngemar Olsson

Jag har legat i min säng och blundat
tänkt på när jag dör
Tänkt på andra och mej själv och undrat
vad vi lever för
Allt som jag har lagt ner min tid på
- vart har det tagit vägen
Alla ord jag har sagt
och allting som jag har gjort
Är det borta och finns inte mera?
Fick nån människa mod till att leva?
Det är hoppet som bär mej

Vissa människor kan göra mycket
andra bara finns
Vissa lyckas i sitt eget tycke
Vem är störst och minst?
Kanske allting som sker av kärlek
har ett värde som varar
Medan allt annat ytligt märkvärdigt bleknar bort
Ingen mänska har levat förgäves
som av kärlek har gjort vad som krävdes
Det är hoppet som bär mej

När en vacker dag mitt liv är över
och min tid är slut
finns det ingenting som jag behöver
som jag haft förut
Och ju mera den tanken slår mej
desto bättre förstår jag
att en gång har jag ingenting jag kan lita på
utom löftet jag fått utav en
som har dött, men har uppstått igen
Det är hoppet som bär mej