۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

رنج يک افغوني!!!!

برادران عزيز اين شعر را فقط بخاطر نظر خواهي شما عزيزان درج نمودم نخوانده نگذريد

رنج يک افغوني!!!!
لينا روزبه حيدري - واشنگتن پريزم
با تو به درد دل مي نشينم
اي همسايه!
تا شايدآن حس انسان دوستي و عدالت را
که بنامش
از قران آيه بر مي گيري
و بخاطرش
با دنيا به مجادله بر مي خيزي
بر من تلاوت کني و خود را در آن بيابي
وقتي اشغالگري بيگانه کشورم را به غارت برد
وقتي چمن زار سبز شهرم به خون پدر و صد ها مثل او به لاله زاري مبدل گشت
وقتي بمن گفتند که خدا و رسولي نيست که ما زاده طبيعت ايم
وقتي قلم را بر دستم نهادند و ناخن هايم را دانه دانه کشيدند
تا خاکم را به نامشان امضا کنم
با اخرين رمق هاي مانده در تنم رها کردم
خانه و شهر و کشورم را
و با نفس هاي آخر تا خاک تو خزيدم
به تو پناه آوردم
که بيرقت با نام الله آراسته است و پيامت از مساوات ومهرباني
عدالت و تواضع
برادري و برابري
لبريز
به تو پناه آوردم تا شايد مردانگي مرا در برابر ظلم بستايي
و با مردانگي خودت فرصت زندگي بدون ذ لت را به من ببخشايي
زبانت با زبانم آشناست
و مذهبت با اعتقادم هماهنگ
پنداشتم که برادر مني
پنداشتم که در خاک خدا
که من و تو آنرا با مرز تقيسم کرده ايم
به من قسمت کوچکي به سخاوت قلبت
به اجاره خواهي داد
و شريک دردهايم خواهي شد
تا روزي
که کشورم
آباد و آزاد گردد
وانگه
در افغانستاني بهترمهمانت خواهم کرد
بر دستانت بوسه خواهم فشاند
و اي برادر
از مهربانيت در اوج بيچارگي
ماز دست گيريت در روز هاي نا اميديم
با اشک و قلبي مملو از محبت
سپاسگذاري خواهم نمود
از فرط بي پناهي
به کشورت پناه آوردم
کودکي بودم که پايم با خاکت آشنا گشت
جوانيم را در کشورت گم کردم
زبانم را بفراموشي سپردم
"تشکر"هايم به "مرسي"
و "نان چاشت" ام به "نهار" مبدل گشت
شاعرم حافظ گرديد و
از قابلي وچتني و چاي سبز
به زرشک پلوو طعم شور خيار و چاي معطر سياه
در پياله هاي کمر باريک
با قند خشتي در کنار عادت نمودم
در کشورت
بهترين و بدترين لحظه هاي زندگي را
به تجربه نشستم
پسرم در خاک تو چشم گشود و رضا ناميدمش
مادرم در بهشت رضاي تو با دلي نا اميد مدفون گرديد
خواهرم با پسري از تبار تو عقد و نکاح بست و
در جنگ عراق برادرم
براي سربازانت نان پخت
صلوات فرستاد
و با افتخار عرق را از جبين زدوده و
بند سبز يا حسين را بر پيشاني گره زد
حال
پيريم را نيز در خاک تو
به تماشا نشسسته ام
سالهاست
که چنار وجودم
در گردباد حوادث خاک تو
به بيد لرزاني مبدل گشته است
سالهاست
که نامم را بفراموشي سپرده ام و
لقب "مشدي"را بنامم گره زده اند
سالهاست که من ديگر آن کودکي نيستم
که با پاي برهنه و قلبي مملو از وحشت براي سرپناهي
به تو پناه اورد
ولي تو
همان بي خبري هستي که بودي!
ولي توبا آنکه فروغ چشمانم را با دوختن کفش هايت
با آنکه قوت دستانم را در غرس نهال در باغ هايت
با آنکه قامت استوارم را در بپا خواستن ديوار ها و ساختمان ها و خانه هايت
با آنکه صبر و تحمل ام را در شنيدن کنايه ها و کينه توزي هايت
به تباهي نشستم
هرگزبراي لحظه اي
جرقه زود گذر انسان دوستي را
بر قلبت راه ندادي
هنوز هم
در فهرست تو"اوفغوني" ام و
در کتاب تو بيگانه
هنوز هم
مهرباني در قلبت براي مهاجري کوله بدوش
که چيزي بجز نجات از جنگ
از تو نمي خواست
که با دادن ساليان زندگيش
به همت و قوت دستانش
شهرت را آباد نمود
نيافته اي
و هنوز هم
با نفرتي سي ساله
احساساتم را ببازي ميگيري
دروازه مکتب را بروي کودکم مي بندي
بساطي را که نان شکم هاي گرسنه اطفالم بدان محتاج است
با لگد به جوي آبي مي اندازي و
دست هايم را با تهديد "رد مرز" نمودن مي بندي و
اشک هايي را که با خاک سرک هاي تو
بر چشمانم به گلي مبدل گشته
و اميد را در نگاهم دفن مي کند
با تمسخر مي نگري و مي گويي
"شما به حرف نمي فهميد"
هنوز هم
بر مظلوميت اطفال کربلا
زنجير بر خود مي کوبي و
بر يزد (يزيد) و يزديان لعنت مي فرستي
از بي عدالتي ديگران سخن مي گويي
ولي هرگز در صف هاي دکان ها در داخل اتوبوس هاي شلوغ
حالت مشوش يک افغان را نمي بيني
که از ترس تو
اهانت هاي تو را
تلخ تر از زهر
فرو مي بلعد و غرور خود را
پايمال احساسات تو ميکند
تا مبادا
پنجه بر سمت اش دراز کرده بگويي
"به کشورت برگرد اوفغوني پدر سوخته"
مي روم
ولي
درخت هاي سبز و بلند کرج
سرک هاي پاکيزه تهران
پارک هاي خرم و زيبا
خانه هاي مجلل بالا شهر
نان هاي گرم نانوايي
کفش هاي راحت چرمي
پتلون هاي زيبا و رنگارنگ
همه و همه
ياد مرا
رنج هاي مرا
نشان انگشتان مرا
عرق و سرشک ريخته از چشمان مرا
با خود به يادگار خواهند داشت
مي روم ولي حاصل دست هاي اين کارگر افغان
براي هميشه در رگ و پوست کشورت
جاويدان خواهد ماند
مي روم
چه مي داني
شايد روزي تو
به دروازه شهر من محتاج گردي
وانگه
من به تو درس مهرباني را خواهم اموخت
وانگه
تو درد دربدري مرا خواهي چشيد
وانگه
شايد يکباربراي لحظه اي کوتاه تر از يک نفس
سرت را با پشيماني
در مقابل عدالت وجدانت
خم کني!
و فقط همان لحظه
قيمت ده ها سال رنج مرابه آساني
خواهد پرداخت!
يک مهاجر

هیچ نظری موجود نیست: