۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

اي زن !

اي زن !

اي زن ، چه دلفريب و چه زيبايي !
گويي گل شکفته ي دنيايي .
گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم :
گل را کجاست چون تو دلارايي ؟
گل چون تو کي ، به لطف ، سخن گويد ؟
تنها تويي که نو گل گويايي .
گر نو بهار ، غنچه و گل زايد ،
اي زن ، تو نو بهار همي زايي .
چون روي نغز طفل تو ، آيا کس
کي ديده نو بهار تماشايي ؟
اي مادر خجسته ي فرخ پي !
در جمع کودکان به چه مانايي ؟
آن ماه سيمگون دل افروزي
کاندر ميان عقد ثريايي
آن شمع شعله بر سر خود سوزي
بزمي به نور خويش بيارايي
از جسم و جان و راحت خود کاهي
تا بر کسان نشاط بيفزايي
تا جان کودکان تو آسايد ،
خود لحظه يي ز رنج نياسايي
گفتم ز لطف و مرحمتت ، اما
آراسته به لطف ، نه تنهايي
در عين مهر ، مظهر پيکاري :
شمشيري و نهفته به ديبايي
از خصم کينه توز ، نينديشي
وز تيغ سينه سوز ، نپروايي
از کينه و ستيزه ي پي گيرت
دشمن ، شکسته جام شکيبايي
بر دوستان خود ، سرو جان بخشي
بر دشمنان ، گناه نبخشايي
چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندي
در گوش مرد ، نغمه ي همتايي
گفتي که : " جفت و يار توام ، اما
ني بهر عاشقي و نه شيدايي –
ما هر دوايم رهرو يک مقصد
بگذر ز خودپرستي و خود رايي
دستم بگير ، از سر همراهي
جورم بکش ، به خاطر همپايي "
زينت فزاي مجمع تو ، امروز
هر سو ، زني است شهره به دانايي
دارد طبيب راد خردمندت
تقواي مريمي ، دم عيسايي
چونان سخن سراي هنرمندت ،
طوطي نديده کس شکرخايي
استاد تو ، به دانش همچون آب
ره جسته در ضماير خارايي
بشکسته اند نغمه سرايانت
بازار بلبلان ز خوش آوايي
امروز ، سر بلندي و از امروز
صد ره فزون به موسم فردايي
اينسان که در جبين تو مي بينم ،
کرسي نشين خانه ي شورايي
بر سرنوشت خويش خداوندي
در کار خويش ، آگه و دانايي
اي زن ! به اتفاق ، کنون مي کوش
کز تنگناي جهل برون آيي
بند نفاق پاي تو مي بندد
اين بند را بکوش که بگشايي
ننگ است در صف تو جدايي ، هان !
نام نکو ، به ننگ ، نيالايي !
تا خود ز خواهشم چه بينديشي
تا خود به پاسخم چه بفرمايي .


سيمين بهبهاني

هیچ نظری موجود نیست: